سفارش تبلیغ
صبا ویژن

از علاقه به نویسنده غارنشین تا خاطره تلخ اولین تئاتر دانشآموزی

آخرین نشست کوتاه با داستان در سال 98 اختصاص به کودکان و نوجوانان داشت؛ شهرام شفیعی که خیلی از بچه‌ها او را دوست دارند خاطراتی از نویسنده‌شدن خود گفت و داستان‌های کوتاه بچه‌ها را نقد کرد.

به گزارش خبرگزاری مهر، جدیدترین نشست کوتاه با داستان به نام «شب خرمالو» با حال و هوایی متفاوت ویژه کودکان و نوجوانان در فرهنگسرای اندیشه برگزار شد. مهمان ویژه این برنامه شهرام شفیعی، نویسنده کودک و نوجوان بود. در این برنامه دوستداران کتاب‌های طنز و خنده‌دار کودک و نوجوان گردهم آمدند تا ضمن دیدار با نویسنده خالق آثار ماندگار کودک و نوجوان، تعدادی داستان کوتاه را از زبان کودکان ویدیو مشاوره‌ای بشوند. در این برنامه همچنین یک نمایش طنز توسط گروه‌های دانش‌آموزی اجرا شد.

در ابتدای این جلسه علی درستکار که اجرای برنامه را برعهده داشت گفت: در این جلسه صحبت‌های آقای شفیعی را خواهیم شنید، اجرای نمایش خواهیم داشت و سپس داستان‌خوانی می‌کنیم. براساس فراخوانی که انجام شده بود داستان‌هایی به دستمان رسیده است که افراد برگزیده داستان‌هایشان را می‌خوانند و اگر آقای شفیعی روی هر کدام از این داستان‌ها نقطه نظراتی داشته باشند می‌فرمایند.

ماجرای علاقه به یک نویسنده نام آشنا / صبر چند ده ساله برای دیدار او

اولین بخش این مراسم اختصاص به صحبت‌های شهرام شفیعی داشت؛ او گفت: از نشر نیستان تشکر می‌کنم که این فرصت را فراهم کرد که دور هم جمع بشویم و در این روزهای سرد زمستانی کمی در مورد کتاب و بچه‌ها  برنامه درسی پایه دهم ریاضی صحبت کنیم و آثارشان را بشنویم. خوشحالم که در کنار آقای درستکار هستم که همیشه از ایشان آموخته‌ایم. در مورد نویسنده‌های روی جلد کتاب‌های درسی و غیر درسی که آقای درستکار اشاره کردند بسیار هم قصه هستم و از بچگی دوست داشتم نویسنده‌های این کتاب‌ها را ببینم. به صورت خلاصه باید بگویم که از آثار یک نویسنده بسیار لذت می‌بردم که کتابش را در انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان چاپ کرده بود. یکی از آثار ایشان که شاید در انتها نامشان را ببرم در مورد جنگ بود و در شهر اهواز می‌گذشت. خودم به صورت نیروی داوطلب در اهواز حضور داشته‌ام. در آن زمان تنها 12 سال داشتم و تا 18 سالگی 6 بار به جبهه رفتم. نام کتاب، «اسماعیل اسماعیل» بود و ماجرای محاصره اهواز و تهدید به اشغال آن را روایت می‌کرد. داستان این کتاب درباره کفاشی بود که بعد از تخلیه شهر اولین کاسبی که به مغازه اش رفت بود و زندگی را از سر گرفت. کم کم بقیه نیز برگشتند و روال زندگی عادی در اهواز شروع شد. این داستان خیلی به دل من چسبید و واقعاً دوست داشتم نویسنده آن را ببینم. بعد از این که بزرگ شدم و کم‌کم آثاری از من به چاپ رسید راه‌هایی را پیدا کردم که ایشان را پیدا کنم. به من گفتند که مدت زیادی است در ایران نیست و به همین دلیل این حسرت برای همیشه بر دلم ماند. این ماجرا ادامه داشت تا این که یک روز در آسانسور انتشارات سروش کسی را دیدم که اصلاً تیپش شبیه به نویسنده‌ها نبود. ریش بلندی داشت، لباسش خاک گرفته بود و کلاه کشی کاموایی نوک تیزی به سر داشت. وقتی وارد آسانسور شدم احساس کردم که یک جورایی گارد گرفت و از خودش در برابر من دفاع کرد. پس از کمی جست‌وجو فهمیدم که او همان نویسنده‌ای است که روزگاری آرزوی دیدنش را داشتم.

دیدار با نویسنده‌ای که حالا غارنشین شده بود

وی با مهر ادامه داد: جالب است بدانید که عکسی که از او در پشت کتاب‌ها قرار داشت عکسی بسیار آراسته و مربوط به دوران جوانی‌شان بود. به ایشان گفتم که استاد، اصلاً فکر نمی‌کردم شما را اینجا ببینم. از بچگی آرزو داشتم که شما را ببینم و حالا از دیدن‌تان بسیار خوشحال هستم. شاید باورتان نشود اما به من گفت که مدتی را در غار زندگی می‌کرده و زمانی که با ایشان روبه‌رو شدم دقیقاً همان زمان غارنشینی‌اش بود. یک روز در کوه‌های دارآباد با ایشان قراری گذاشتم و فکر می‌کردم که احتمالاً در کافی‌شاپی چیزی می‌نشینیم و با هم حرف می‌زنیم اما ایشان به من گفت که از کوه بالا برویم. کوه‌پیمایی بسیار سنگینی با ایشان داشتیم تا این که به غاری رسیدیم و گفت چند مدتی است در این جا سکونت دارم، یکی دو رمان نوشته‌ام و به تازگی از آمریکا برگشتم. باید بگویم که این نویسنده همان کسی است که کتاب «لحظه‌های انقلاب» را نوشته است. فکر می‌کنم حالا نامش را فهمیدید. ایشان محمود گلاب دره‌ای هستند که فوت کرده‌اند. ایشان حتی کتاب دیگری را قبل از انقلاب نوشته بودند که «پر کاه» نام داشت. به نظرم این کتاب اثر مهمی بود که خیلی هم دیده نشد و بعد از انقلاب کسی به دنبال چاپ مجدد آن نرفت.

این روزها دسترسی به نویسنده‌ها بسیار آسان شده است

شفیعی اضافه کرد: ایشان به من گفت که در غار زندگی می‌کنم و چند روز پیش یک ون که تمام وسایل زندگی‌ام در آن بود را دزدیدند و به همین دلیل می‌ترسم که مبادا دوباره دزد به من بزند. ما با هم آشنا و دوست شدیم و هر چند مدت یکبار به کوه‌نوردی می‌رفتیم. این داستان را تعریف کردم تا بگویم که بچه‌ها در زمان ما دسترسی به نویسندگان اصلاً ساده نبود و مدت‌ها باید انتظار می‌کشیدیم که نویسنده مورد علاقه خود را ببینیم. این موضوع در حالی است که اکنون شما به راحتی گوشی پدر یا مادر را برمی‌دارید و با زدن یه آدرس به نویسنده مورد علاقه خود پیام می‌دهید. خوشبختانه اکثر نویسنده‌ها مانند خانم بابایی شاعر خوب کشورمان که در این جمع حضور دارند در دسترس هستند و آثار بچه‌ها را می‌خوانند و بهشان کمک می‌کنند. مثلاً خود من با بچه‌های زیادی در سراسر کشور در ارتباط هستم که حتی در مواردی تبدیل به بچه‌های خود من شده‌اند و به من پیام می‌دهند. به نظرم از این موقعیت می‌توان به خوبی استفاده کرد.